بیست و نه ماهگی
بیست و نه ماهگی سلدا
می دونم که دیره الان 19 روز ار بیست ونه ماهگیت می گذره ولی خوب این ماه یه سری
اتفاقات افتاد که باعث شد حوصله نداشته باشم بیام و برات بنویسم
تا یادم نرفته بیست ونه ماهگیت مبارکککککککککککک دختر گلم
ماشاله خیلی شیرین زبون شدی و کلی حرفای قلمبه می زنی
تا دلت بخواد خوشمزه و مهربون و مودبی ماشااله نه اینکه من تعریفت کنم همه می گن
17 اسفند اومدم وبلاگتو آپ کنم که نلفنم زنگ خورد واییییییییی خدا دایی جونم فوت کردن
خیلی غصه ام گرفت اصلا باور نمی کردم الانم باور نمی کنم آخه دایی جون خیلی سالم و
سرحال بود و ورزشکار سنی هم نداشت نمی دونم چرا ایست قلبی کردن خدا
بیامرزدشون دیگه دل نداشتم بیام و بنویسم حالم خیلی بد شده بود بعدش هم که مشغول
مراسم ها بودیم و الانم
سال نود و دو هم تموم شده با همه خوشی ها و نا خوشی ها تو این سال خاله لیلا با امیر
محمد و. امیر حسین و عمو علی رفتن مکه بابا با عزیز اینا رفتن کربلا و از اون طرف هم عمو
بزرگم و دایی بزرگم فوت کردن خدا رحمتشون کنه
پست بعدی دیگه حتما عکس می زارم قول می دم