سلداسلدا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

سلدا

خاطره تولد پرنسس

1390/7/24 9:28
نویسنده : سارا
2,107 بازدید
اشتراک گذاری

روز تولد پرنسس من

                Orkut Scraps - Happy Birthday

١٧ /٧/٩٠ 

تا صبح نتونستم چشم رو هم بذارم نمی دونستم چه حسی دارم  علی جونم که خیلی دلشوره داشت

آخرین شب دو نفره بود و از فردا پرنسس هم به جمع خانوادگی مون اضافه می شد

ساعت ٦ صبح من  علی جونم  مامانم و مامان علی رفتیم بیمارستان نوبت اول سزارین برای من بود

٦.٣٠ بیمارستان بودیم و من و علی رفتیم قسمت پذیرش برای تکمیل پرونده بعد از انجام پذیرش

 نامه پذیرش رو بردم بخش انتظار زایمان و تحویل پرستار دادم بعد ٥ دقیقه اسم من رو صدا زدن

سریع خداحافظی کردم و رفتم بخش انتظار  اونجا لباسهای بیمارستانو تحویلم دادن و منم وسایلمو

دادم به مامانم  و رفتم داخل اولش کلی ازم سوال کردن و یه پرونده دیگه پر کردن

تازه داشت اضطرابم شروع می شد احساس می کردم بدنم داره می لرزه

 یه پرستار اومد و تختم رو نشون داد و یه سرم بهم وصل کردNurse و بعد چند دقیقه

 سوند هم وصل شد  فشار خونم رو اندازه گرفتن

بعدش پرستار با دکترم تماس گرفت  و گفت خانم دکتر مریض تون آماده است

خیلی می ترسیدم ساعت ٧.٣٠ دقیقه بود که بردنم اتاق عمل دکتر بیهوشی اومد و گفت دوست دارید

عمل جنرال باشه یا بی حسی منم گفتم نمی دونم و دکتر بیهوشی گفت که بی حسی بهتر از

بی هوشی هست ولی خودتون باید انتخاب کنید  منم گفتم بی حسی

دو تا پرستار اومدن و به دکتر کمک کردن تا آمپول بی حسی رو بهم بزنن اصلا حس خوبی نبود

دو دقیقه نشد که بدنم بی حس شد وتمام پا هام گرم شد  و بعدش دکترم با سه تا پرستار دیگه که

 لباسهای آبی پوشیده بودن اومدن و پارچه های سبز رنگ روم انداختن و جلوی چشمم هم یه پارچه سبز

 رنگ بود  یه سرم دیگه هم بهم وصل کردن و دکتر و پرستار ها هم با لباس آبی رنگ وارد اتاق عمل

 شدن و بعد احوال پرسی دکتر با من عمل شروع شد  یک دفع چشممام سیاهی رفت و سر گیجه

 شدیذی گرفتم حالم داشت بهم می خورد  به پرستاری که بالای سرم بود گفتم حالم

 خوب نیست و

 ضعف شدیدی دارم  سریع دوتا آمپول بهم تزریق کردن و فشار خونمو به دکترم هر چند دقیقه

 اعلام می کردن  انقدر حواسم پرت شده بود که یادم رفته بود نی نی داره به دنیا میاد

یه خرده که گذشت حالم کمی بهتر شد و همون موقع بود که دکتر بیهوشی که اونجا بود گفت

 وای چه بچه کوچولویی به دنیا آوردی  تازه فهمیدم که نی نی به دنیا اومده و بعد صدای

 گریه نی نی رو شنیدم و دکتر بهم گفت که مبارکه نی نی به دنیا اومد  پرستار سلدا جونمو آورد و

نشونم داد ولی از بس ضعف داشتم قیافه اش زیاد یادم نموند  سلدا رو بردن اتاق نوزادان

 تا لباس بپوشونن  و بدنشو تمیز کنن و دکتر نوزادن معاینه اش کنه  دکتر با پرستار ها داشتن حرف

 می زدن و از جشن عروسی همکارشون صحبت می کردن  بلاخره عمل تموم شد و روی من یه ملافه

 آبی رنگ

 کشیدن و منو بردن به  اتاق دیگه و دیدم که علی جونم اومد تا من رو ببینه دکتر بهم گفته بود که

حرف نزنم  تا سر گیجه نگیرم  علی جونم پیشونیمو بوسید و نشت کنارم  و گفت نی نی رو دیدم  چقدر

 قرمزه و خیلی هم نازه  پزشک اطفال اومد و گفت  بچه سالمه و بهمون تولد نی نی رو تبریگ گفت

بعد چند دقیقه پرستار ها اومدن و من رو بردن اتاق خودم  و نی نی رو آوردن و کارت واکسیناسون هم

 تحویل دادن    و نی نی رو هم گذاشتن رو تختش و علی هم بهشو شیرنی داد  علی

  دو ساعتی پیشم موند تا اینکه

 پرستا اومد و گفت که همراه بیمار فقط باید پیشش باشه و علی جونم  رفت تا وقت ملاقات بیاد مامانم و

 مامان علی پیشم مودن و.....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

مامان الهام
24 مهر 90 9:58
سلام عزیزم تبریک مگیم راستی نگفتی سلداجون چندکیلو بود؟ یه سوال دیگه: موقع حاملگی شکمتون بزرگ بود یا کوچیک؟
آموزش قرآن برای کودکان
24 مهر 90 10:13
آموزش قرآن برای کودکان
مریم مامان درسا
4 آبان 90 19:24
سلام سارا جون خیلی وبلاگ قشنگی داری ، من خیلی خوشم اومد و با اجازه لینکت کردم
eli
5 آبان 90 18:17
مریم مامان درسا
9 آبان 90 3:36
آخی ، منو یاد زایمان خودم انداختی
ردپای باران
11 آبان 90 11:47
سلام مامان مهربون تولد پرنسس کوچولوتون رو بهتون تبریک می گم امیدوارم همیشه لیهای پرخندو دل شاد داشته باشه . خیلی خوشحالم با وبلاگتون آشنا شدم . خدا به منو عسلی هم بعد از هفت سال یه نفس داده که الان یکسال و نوزده روزه اش و مثل سلدا جون متولد ماه مهر . البته 22 مهر . در ضمن روز تولدش با وز تولد بابایش یه روز و یه ماهه . اسم نفسم بارانه و خدا می دونه که چقدر برامون عزیز و دوست داشتنیه . منو به حال و هوای زمان دنیا بردن باران بردید و کاملا می تونم احساستون رو درک کنم . راستی سلدا جون خیلی خیلی نازه . حتما براش اسنفند دود کنین . دستهای کوچولوش رو از طرف من ببوسید
مریم مامان درسا
16 آبان 90 4:32
سلام عیدتون مبارک 000000___00000 _00000000?0000000 _0000000000000000 __00000000000000 ____00000000000 _______00000 _________0 ________*__000000___00000 _______*__00000000?0000000 ______*___0000000000000000 ______*____00000000000000 _______*_____00000000000 ________*_______00000 _________?________0 _000000___00000___* 00000000?0000000___* 0000000000000000____* _00000000000000_____* ___00000000000_____* ______00000_______* ________0________* ________*__000000___00000 _______*__00000000?0000000 ______*___0000000000000000 ______*____00000000000000 ______*______00000000000 _______*________00000 ________*_________0 _________*________* _________*_______* __________*______* ___________*____* ____________*___* _____________*__* ______________*
مامان پارسا جون
28 آبان 90 17:47
آخی عزیزم یادم خودم افتادم
ثمین
16 بهمن 90 15:19
سلام اومدم ازتون دعوت کنم تا از نمایشگاه هفت سین دنیای نفیــــــــــس دیدن کنید منتظرتون هستم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به سلدا می باشد