45 روز با سلدا
٤٥ روز با سلدای ناز
سلدای نازم امروز اومدم تا برات از٤٥ روز با تو بودن بنویسم
اول اینکه خیلی خیلی دوستت داریم (مامان و بابایی) هر روز که می گذره بیشتر از قبل دوستت داریم
دخملی من انقدر دوستت داریم که وقتی می خوابی دلمون برات تنگ می شه
سلدایییی من تو یه روز زیبای پاییزی یعنی یکشنبه 17/7/90 و 9/10/11 ساعت 50/7 دقیقه صبح به
دنیا اومده
اینم عکس سلدایی یک ساعت بعد از تولد تو بیمارستان
یک روز و نیم تو بیمارستان بودیم و روز هیجدهم بابا و عزیز جون اومدن دنبالمون و من با مامانم (مامانم
همراهم تو بیمارستان بودش) والبته سلدا جونم رفتیم خونه مامانم اینا
روز سه شنبه 19/7 هم برات یه گوسفند قربونی کردیم
چهار شنبه 20/7 آز غربالگری دادی
روز 5 شنبه 21/7 طبق رسممون برات آش روز پنجم پختیم البته دست خاله لیلی و مامانم درد نکنه که
خیلی زحمت کشیدن بیست ویکم تولد ستایش هم بود و سلدا در اولین جشن تولد شرکت داشت
نا گفته نمونه که بابایی و دایی محمد هم زحمت کشیدن و موقع رفتن به نمایشگاه رسانه های دیجیتال
با یه پراید تصادف کردن و برای ماشین کمی خرج باز کردن بعد از ظهر هم خوشحال و خندان اومدن خونه
با یه ماشین تصادفی دستشون درد نکنه
روز شنبه ٢٣/٧ عزیز و بابایی رفتن تبریز و من بازم موندم خونه مامانم اینا
روز یکشنبه٢٤/٧ تازه گواهی تولدتو از بیمارستان گرفتیم آخه فقط روزهای یکشنبه گواهی صادر می کردن
روز سه شنبه٢٦/٧ هم حمام دهم رفتی سلداییی
روز پنج شنبه ٢٨/٧ بردمت پیش دکتر تقوایی که از دوستامونه و تو رو ویزیت کردش و برات چند تا دارو
نوشت
وزن 3750 و قدت 53ساتت شده دخملی من
دکتر فیاض و خاله زهرا هم تو رو دیدن وکلی بهم تبریک گفتن منم عکسای شایان و روزینا رو دیدم
( نی نی های دکتر فیاض)
روز شنبه 30/7 با قطار اودیم تبریز من مامانم و سلدایی این اولین مسافرت تو با قطار بودش
تو این مدت که خونه مامانم اینا بودیم دخملی خوبی بودی و اصلا اذیت نکردی گلم در کل نی نی
خیلی خوبی هستی ماشاالله به سلدای خودم
از روز 1/8 تا 6/8 خونه عزیز اینا بودیم (مراغه) و جمه شب هم برگشتیم خونه خودمون تبریز اولین
ورود تو به خونه خودمون
دل همه برای تو تنگ شده دایی ها خاله بابابزرگ هر روز زنگ میزنن و حالتو می پرسن و منم براشون
عکسای تو رو ایمل می کنم
بیست و چهارمین روز 11/8 وزن 4 کیلو و قدت57 سانت بود
اولین مهمونی رو خونه خاله اکرم دعوت بودی و زهرا و صدرا هم بودن تاریخشم ١٤/٨ بود
روز عید قربان هم بردیمت مهمونی خونه عزیز اینا ١٦/٨
١٧/٨ هم ماه گرد تولدت بود سلدایی
هر روز که می گذره نازتر و خانوم تر می شی فقط شیر من کمه و تو گاهی اوقات گشنه می مونی که
با شیر کمکی جبران می کنیم
روز ٢٤/٨ هم مهمون داشتیم و تو نی نی گلم بازم دخمل خوبی بودی و بغل بابایی خوابیدی تا من
کارهامو انجام بدم
روز ٢٥/٨ هم به خاطر اینکه هر چی شیر می خوردی بالا می آوردی بردیمت پیش دکتر صادقی که از
دوستای بابایی هستش در ضمن دکتر خیلی خوبی هم هست و معلوم شد که مشکل شما پر خوری
هستش و بنا به دستور دکتر به شما پستونک دادیم اما شما از پستونک خوشت نمی اومد و با زبون پس
می زدیش ما هم شیشه کوچولوء مورد علاقه شما رو بهت دادیم تا در مواقعی که سیری اونو میک بزنی
روز ٢٦/٨ عزیز اومد خونه ما مهمونی و روز ٢٧/٨ یعنی چهلمین روز تولدت عزیز جونت شما رو برد حمام
چهلم دستشون درد نکنه
٢٩/٨ عزیز عمه زینب و زهرا و صدرا مهمون ما بودن زهرا و صدرا از شیشه کوچولوی تو خوششون
می اومد و همش یواشکی برش می داشتن
دخملی گلم باورم نمی شه که شما ٤٥ روزه که با ما هستی خیلی زود گذشت و روز های خیلی
شیرینی هم بود دلم می خواد زود بزرگ بشی تا همدم تنهایی های من باشی سلدا جونم